مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

مهدیار یه دونه

بوسه های عاشقانه

پسر عزیزم، جمعه صبح وقتی که دوبار طی شب شیرخورده بودی و حسابی سیر بودی از خواب بلند شدی و با انرژی زیاد شروع به راه رفتن کردی و با اسباب بازیهایت بازی می کردی که به سمت من و بابا اومدی و ما را بوس کردی و این کار چند بار توسطت تکرار شد و ما را بغل می کردی...خدای مهربان چقدر این لحظه ها واسه من و بابا دلنشین و خواستنی بود وقتی بهت گفتیم مهدیار دوستت داریم اومدی و دوباره ما را بوسیدی و بغلمون کردی ...عزیز دلم شیرین ترین و دلنشین ترین لحظه های عمرمون بود پسر مهربان و دوست داشتنی ... ...
19 دی 1394

رویدادهای مهم زندگیت تا به الان

تو 33 روزگی ختنه شدی! چهار ماه و نیمت بود که برای اولین بار بردیمت آتلیه عکاسی. شش ماهگی شروع به خزیدن کردی. دقیقا تو ماهگرد هفت ماهگیت چهار دست و پا روفتن را شروع کردی و حسابی ما را خوشحال کردی عزیزم. 94/1/24 دو تا از دندونای قشنگ در اومدن. شب تولدم  چهارم اردیبهشت  برات جشن دندونی گرفتیم. 94/3/11 پاهای نازنینت توان راه رفتن پیدا کردن و چقدر پدر جون و مادر جون و دایی جون خوشحال شدن. 94/4/13 تو گرمای تیرماه و تشنگی ماه رمضان من و بابا مجید بردیمت آتلیه برای تولد یکسالگیت. 94/6/14 آتلیه برای عروسی دایی جون بردمیت که واکنشت به من جالب بود و منو با  این همه تغییرات نمی شناختی و بزور ازت یه عکس اخمالو گر...
16 دی 1394

مسافرت های ماههای ابتدای تولدت

پسر کوچولوی مامان اولین مسافرتت مقارن با عقد دایی جونت تو کرمانشاه بود. در این زمان 55 روزت بود. در کل پسر خوبی بودی و حسابی زن داییتو پسندیده بودی عزیزم.  هر چند شیر خوردنت منو دچار مشکل کرده بود و اذیتم می کرد ولی مسافرت بیاد موندنی بود. دومین مسافرتت قم بود. بعدش دو بار هم تا عید 94 تبریز رفتی. خاله هام و مادر بزرگ و پدر بزرگم حسابی عاشقتن!! ...
16 دی 1394

تولد

ابتدای روزهای تیر ماه همراه با آغاز ماه رمضان بود. حس قشنگی داشتم که ابتدای بارداریم تو محافل ماه محرم سپری شد و زیارت عاشوراهایی که در اول صبح هر روز در مسجد اداره ام برگزار می شد . و روزهای آخر بارداریم در ابتدای ماه رمضان... مجید استرس زیادی داشت، شب قبلش خودمم نخوابیده بودم... صبح ساعت چهار بعد از اذان صبح دنبال مامانم رفتیم. کارای پذیرش را حوالی ساعت شش صبح در بیمارستان مصطفی خمینی تهران انجام دادیم و ساعت هشت صبح تونستم پسرم را ببینم  پسر تپلی و سفید با وزن 3600 و قد 51 یادمه اون شب را هم بیدار بودم..روز و شب قشنگی بود. بابا مجید  هم تو بیمارستان خوابید. یک فصل جدید خاطره انگیز در زندگیم...خدا یا شکرت که پسرم صحیح و سال...
16 دی 1394
1